داستان
شال‌گردن قرمز

شال‌گردن قرمز

وارد خانه شدم و پالتوی خیس از بارانم را آویزان کردم. شال گردنم را خانه دوستم جا گذاشته بودم و نمی‌دانستم که دوباره آن را خواهم دید یا نه. در همین فکر بودم که چشمم به نامه‌ای که روی زمین بود، افتاد. برداشتمش و سعی کردم نام فرستنده‌اش را پیدا کنم اما چیزی دستگیرم نشد.

به‌سمت آشپزخانه رفتم و چای ریختم و نامه را باز کردم. فقط دو کلمه در آن بود: «دانشمند، خردمند». نمی‌دانستم منظور فرستنده از این دو کلمه چه بوده. در بهت و حیرت بودم که صدای زنگ دوچرخه پستچی را شنیدم. به‌طرف در رفتم و نامه‌ای دیگر را یافتم. نامه‌ای که تمبری پاییزی روی آن بود. بازش کردم و جمله‌ای در آن دیدم: «چرا نمی‌توانیم احساسات را به‌درستی روی کاغذ بیاوریم؟!» و باز هم نامه‌ای بدون اسم فرستنده!

به‌مدت یک ماه، هرروز نامه‌ای از همان فرستنده ناشناس دریافت می‌کردم. نامه‌هایی که حاوی جملاتی بودند که ذهنم را درگیر می‌کردند: «تنهایی یعنی چی؟»، «چه آدم‌هایی "هم‌سکوت" خوبی هستن؟»، «کتاب دنیای صوفی رو بخون»، «چه رنگی رو به خودت نسبت میدی؟»، «موهای طلایی‌ات رو بیشتر بباف».

یک ماه گذشت و این‌بار نامه‌ای طولانی‌تر دریافت کردم که متن آن اینگونه بود:

«امروز تولدمه. من همیشه روز تولدم یاد مرگم می‌افتم چون هرتولد نشون میده که یک سال دیگه به پایانم نزدیک‌تر شدم و هنوز کلی کار نکرده دارم.

دارم به سوالی فکر می‌کنم که دوست دارم ذهن تو رو هم درگیر کنه: "قبل از اینکه به‌دنیا بیایم، در دنیای دیگه‌ای بودیم؟! و آیا بعد از مرگمون کسی ما رو بخاطر میاره؟!"

پی‌نوشت: شال گردنت پیش من جاش امنه. نمی‌دونم چرا ولی قرمزی‌اش من رو یاد موهای طلایی‌ات می‌اندازه. بنظرم تو طلایی رنگی 🙂 »

نامه که تمام شد، لبخند کوچکی گوشه لبم شکل گرفت. با خودم گفتم: «پس تمام این مدت من نویسنده نامه‌های ناشناس رو می‌شناختم. الان می‌فهمم که قبلا چقدر اون رو دسته‌کم گرفته بودم.»

پالتوی آویزان و خشکم را برداشتم و از خانه بیرون زدم. باید به او می‌گفتم که شال‌گردنم را به‌عنوان هدیه تولدش از من قبول کند.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

error: Content is protected !!