کلاس نویسندگی خلاق
نویسندگی خلاق(ماجرا)

نویسندگی خلاق(ماجرا)

توصیف یک اتفاق در داستان

قطار آخر

اولین بار نبود که حسش می‌کردم. نم نم باران می‌زد. غروب دل‌انگیزی بود. حال و احوال اطرافم کلیشه‌ای بود. مرور خاطرات زیر باران و همین. چای داغ در دستم بود و کت مشکی‌ام خیس شده بود. قدم‌هایم در چاله‌های آب شرپ شرپ صدا میداد و تا مچ پاهایم را خیس کرده بود. به مترو رسیدم. به شیرینی‌‌پزی ابتدای آن نگاهی انداختم و بو کشیدم. بوی کیک تازه همراه با چای و باران.

در مسیرم به مردم نگاه می‌کردم. همه مسیری داشتند. هر زن و مردی یا به فکر کسی بودند یا منتظر کسی. من تنهای تنها مسیر را طی می‌کردم و در ذهنم به ظاهر مردم امتیاز می‌دادم.

این دختر موی سالم و بلندی دارد اما پوست چندان خوبی ندارد. بوی عطرش تمام فضا را پر کرده است و ناز زیادی در راه رفتنش دارد ولی مشخصاً مردستیز است. همین الان شاخه گل پسری که به او داده بود را جلوی چشم خود آن پسر زیر پایش له کرد.

جسارت زیادی دارد. در روز بارانی و سرد کفش پاشنه بلند جلوباز پوشیده است.

امتیازش؟ خب چیزی حدود ۷ از ۱۰.

هوم. این زن خوراک تحلیل کردن است. جسارت زیادی دارد، موی کوتاه رنگی. هر قسمتی از موهایش یک رنگ است. بدنی نحیف و لاغر دارد که لباسش به خوبی آن را نشان می‌دهد. بینی که نه ولی دماغی اصیل دارد که به خوبی ایرانی بودن او را نشان می‌دهد، کمی قوز دارد و رو به پایین است. البته به خوبی از بزرگی آن استفاده کرده است و آن را با پیرسینگ‌های گوناگون تزئین کرده است. هندزفیری سفیدی در گوشش است و آرایشی متفاوت و رنگی بر صورت دارد. مشخصاً عاشق رنگ است و شرط می‌بندم که از آن دسته هنرمندهایی است که به اجبار خود را در زیست غرق کرده است. دست‌ها و انگشت‌هایش بلند است و با خودکار روی آن طرح‌هایی کشیده است. رنگ ناخن‌هایش مشکی مات و زیورآلات زیادی دارد. انواع گردنبند و خفت در گردنش دیده می‌شود. اوه! کفش‌هایش را فراموش کردم. چکمه‌های بلندی که تا زانو می‌آید و پاشنه دارد. رژ تیره‌اش سفیدی پوستش را چندین برابر می‌کرد. امتیازش؟ شاید ۹ از ۱۰ خوب باشد. جسارت و تفاوت خوبی دارد اما سلیقه‌ی من نیست.

مردی افغانی را آن طرف‌تر میبینم هرچند که لفظ درستش این نیست اما مانند بقیه‌‌ برایم اهمیتی ندارد. موهایش لخت و مشکی است و یا خیس است یا کثیف و چرب. نمی‌توانم تشخیص بدهم. شلوار کارگوی سبز لجنی با پیراهنی آبی بر تن دارد و کوله‌باری همراهش است، انگار دستفروش است. قاب گوشی، شارژر، هندزفیری و از این جمله وسایل برای فروش دارد ولی نگاه مردم به او کمی سرد و پرکینه است انگار که ارث پدرشان را خورده است. هرچند که نگاه خودم بهتر از آنها نیست ولی من دلیل‌های خودم را دارم.

به هر حال او دستفروشی ساده است و همراه پسری اینجا کنار من منتظر قطار هستند. آن پسر هم افغانی است و بسته‌های آدامس می‌فروشد. آدامس با طعم موز، توت‌فرنگی و نعنا و چند طعم دیگر که نمی‌شناسمشان. شاید پدر و پسر باشند. شاید هم غریبه؛ هیچ‌چیزی مشخص نیست.

هنوز برای امتیاز دادن به آنها کمی زود است. در ذهنم نگهشان می‌دارم تا بعد.

قطار می‌رسد و من و آن دختر مردستیز و آن دختر عجیب و آن پدر و پسر افغانی و چند نفر دیگر سوار قطار می‌شویم. قطار مانند عقربه‌ی ساعت مچی‌ام تیک و تاک حرکت می‌کند و من هنوز درگیر امتیاز دادن به مردم هستم.

آن مرد افغانی هنوز امتیازی نگرفته است پس باید بیشتر به او نگاه کنم. موهایش را به بالا حالت می‌دهد و ریش نداشته‌اش را می‌خاراند. پسرش سرتاسر قطار را می‌رود و بر‌می‌گردد و با صدایی بلند به زن کناری من می‌گوید:خاله ازم آدامس بخر ده هزار تومنه.

زن کناری‌ام محجبه است و چادرش را روی پایش جمع کرده است تا لگد نشود. عینک دارد و روسری‌اش آبی روشن است و طرح اضافه‌ای ندارد. کیف بزرگی بر دوشش است و پیشانی‌اش پر از خط است و پوست نسبتاً خوبی دارد اما زیر چشمانش گود افتاده است و کمی به بنفش می‌زند. بینی‌اش را عمل کرده است و دندان‌هایش طبیعی سفید و مرتب است. چهره‌ی دلنشینی دارد اما زبانش تند است و می‌توانم بخوانمش، زنی تعصبی که از عقایدش هیچ‌جوره کوتاه نمی‌آید و احتمالاً دو پسر و یک دختر ته‌تغاری دارد.شوهرش هم خیانت‌کار اما مذهبی که حتی یک نماز قضا هم ندارد و زن متوجه خیانت‌های شوهرش است ولی به خاطر بچه‌هایش حرفی نمی‌زند و سکوت را همدم خود قرار می‌دهد. پس تنفر و خشم سرکوب شده اش را سر مردم در جامعه خالی می‌کند. به پسرک محل نمی‌دهد و رو به من بر‌می‌گردد و با جدیت تمام می‌گوید:باید همه‌شان از دم بمیرند.

کمی تعجب میکنم اما می‌دانستم این واکنش را از او می‌بینم پس سریعاً حالت چهره‌ام بر‌می‌گردد و چند لحظه مکث می‌کنم و دنبال کلمات می‌گردم. ولی به یاد می‌آورم که زنی متعصب است هرچند که خودم هم مانند او هستم و از این دنیای مدرن و ذهن‌های باز فراری هستم اما این افراد حتی از کوچک‌ترین حرف‌ها هم کوهی مرتفع می‌سازند پس با بی‌محلی و بدون نشان دادن تعجبم جوابش را  می‌دهم.

اما کمی کنایه هم در لحنم حس می‌شود:

که اینطور. امیدوار جهان برنگردد.

مشغول‌تر از آن است که متوجه طعنه‌ام شود البته که حتی متوجه‌اش هم نمی‌شد ولی خودش را به نشنیدن زد و دیگر ادامه نداد.

من هم که از بحث فراری! پس قیدش را زدم.

چند دقیقه‌ای است که صدایی از آن مرد افغانی نشنیده‌ام مگر دستفروش نیست؟ پس چرا صدایی از او نمی‌شنوم؟

به گوشه‌ای خیره شده است. می‌نشیند و چشمانش را می‌بندد. حتماً در این جمعیت که همه او را به چشم بد نگاه می‌کنند جرئت تبلیغ یا فریاد زدن را ندارد. حق هم دارد.

پسرک تا او را می‌بیند سریعاً به طرفش می‌دود و با ترس صدایش میزد:

بابا. بابا. بابا پاشو!

چند ضربه محکم و پشت سر هم به صورت آن مرد افغانی که مشخص شد پدرش است می‌زند و شانه‌های پدرش را می‌گیرد و تکانش می‌دهد. تقریباً همه حدس زده بودند چه اتفاقی افتاده است. اما وقتی پسر با گریه رو به مردم گفت کمک! چندین مرد و زن به سمتش رفتند. حتی آن زن چادری. آن دختر عجیب هم هندزفیری‌اش را کنار گذاشت و بقیه را خبر کرد.

پسر افغانی چشمانش پر از اشک شده بود و هق هق می‌کرد.

چهره‌ی مرد افغانی تغییر چندانی نکرده بود و آنطور که مشخص بود ماندنی نیست. خیلی ضعیف بود. دهانش باز مانده بود و پاهایش را دراز کرده بود البته یکی از پاهایش هنوز نیافتاده بود. کوله بارش هم کنارش بود.

توی قطار هیاهوی عجیب و بی‌دلیلی راه افتاده بود. صدای دوست همیشگی‌ام را می‌شنیدم.

ایستگاه بسیج.

چه زود رسیدم. درهای قطار باز شد و رفتم. ولی هنوز توی قطار شلوغ بود. چه دلیلی دارد؟

نمی‌دانم. اما فکر کنم امتیاز آن مرد و پسرش چیزی حدود ۶ باشد.

نیکی صادقیان

 

برف هنوز می‌بارید و کوچه خلوت بود. چراغ‌های زرد خیابون مثل چشم‌های نیمه‌ جان، روی زمین یخ‌ زده سوسو میزدند. قدم‌هایم سنگین اما مطمئن بودند. مردی که به دنبالش بودم بالاخره وارد کوچه‌ی بن‌بست شد.

صدای قدم‌هایم را شنید، برگشت. چشم هایش با ترس برق زدند.

"تو… تو کی هستی؟ چرا دنبالم میای؟"

نگاهش کردم. صدایم سردتر از هوای اطراف بود

"تو دقیقا همون آدمی هستی که فکر می‌کنی نیستی."

او عقب‌ عقب رفت، پشتش به دیوار خورد. دست‌هایش‌ رو بالا برد.

"خواهش می‌کنم… من کاری نکردم!"

پوزخند زدم.

"همه‌ی شما همینو می‌گید. همه فکر می‌کنید می‌تونید پشت نقاب دروغ قایم شید. ولی من بوی گناه رو از فرسخ‌ها حس میکنم.»

سعی کرد با حرف من رو قانع کنه و خودش رو نجات بده

"پول می‌خوای؟ باشه هرچی بخوای بهت می‌دم."

یک قدم جلو رفتم. رد پام توی برف به جا موند.

"من برای پول زندگی نمی‌کنم… من برای انتقام نفس می‌کشم."

لحظه‌ای سکوت حکمفرما شد. برف روی شونه‌هایم نشسته بود. توی چشم‌هایش زل زدم.

"می‌دونی فرق من با بقیه‌ی شکارچیا چیه؟"

صدایش لرزید:

"چ… چی؟"

"من برای ترس قربانی ارزش قائلم، بعضی‌ها فراموش می‌کنن که ترس مهم‌ترین ابزاره."

سعی کرد با صدایی محکم صحبت کند، اما صدایش شکست.

"گوش کن… من هیچ کار نکردم. اصلاً نمی‌دونم چرا اینجایی."

لبخند محوی زدم.

"تو لازم نیست بدونی چرا، همین که من می‌دونم کافیه."

تفنگم که به لوله‌ش صدا خفه‌اش کن متصل کرده بودم را از جیبم بیرون آوردم. نور چراغ معابر روی فلز تفنگ افتاد. مرد از ترس نفس‌ نفس زد. دستاش شروع به لرزش کرد.

"تو دیوونه‌ای! این کارو نکن… تو… تو آد…"

حرفش رو قطع کردم

"ساکت. من دیوونه نیستم، من عدالتم و عدالت بی رحمه. و البته، تو… یکی از قطعات پازل انتقام منی."

صدای گریه‌ی خفه‌اش توی کوچه پیچید. من اما بی‌تفاوت، قدم بعدی رو برداشتم.

وستا چراغی

 

لارا :روزی روزگاری ملکه این به نام ملکه سایرین به سلطنت رسید در اون زمان کسانی که از نسل ملکه بودن نشان سایرن رو داشتن اون ملکه ی عادلی بود و در اون زمان ما با پری دریایی ها در صلح بودیم اما خواهر بزرگ ملکه که خیلی آدم بدی بود و پدر و مادرشان تصمیم گرفتن که سارا ملکه نکنن و ملکه لارا رو ملکه سایرن ها بکنن اما اون حسودی میکرد و ملکه رو کشت و با

پری دریایی ها جنگ کرد اما به مردم گفت که ملکه لارا از اولش داشته پری دریایی ها رو فریب می‌داده و پری دریایی ها ارتباطشون رو با ما قطع کردن و امروز بعداز صد ها سال اون ملکه شیطان سفت نسل ملکه سایرین رو نابود کرد و اون رو بد نام کرد و کسانی که باقی موندند به عنوان نفرین شده ها شناخته و بد نامند و هیچ کس به جز بازمانده ها از حقیقت خبر دار نیست ! خب وقت خوابی کارا دیگه باید بخوابی

کارا: وایسا خواهر من چند تا سوال دارم  یک اسم تو رو از روی اسم ملکه لارا گرفتن که اسمت لاراست ؟

و این که چرا بقیه سعی نمیکنن حقیقت رو بفهمن ؟

چرا ملکه با پری دریایی ها جنگ کرد با این که میدونست متهد خوبین؟

لارا: اولین: بله ، دومی : بعضی ها میدونن  و نمیگن برای این که این نشان دهنده این هستش که تا الان همه چی رو اشتباه پیش رفتن و این که طرف مقابل که از این که بقیه بدونن حقیقت چیه میترسه و نمیخواد هم آدم قدرتمندیه ، سومی: چون نژاد پرست بود اهل بخشش و مهربونی نبود و میگفت سایرین ها بهترن در صورتی که برابرند

خب دیگه بخواب شب بخیر سایرین کوچولو

کارا: شب بخیر خواهر

باران دانشور

 

یه روز توی کتابخونه نشسته بودم، بی‌حال، یه کتاب باز جلوم بود ولی حتی یک خط هم نمی‌خوندم. اینجا بودنم فقط به اصرار مادرم بود. می گفت برو و یه هدفی پیدا کن و من هم گفتم شاید امتحان کردنش ضرری نداشته باشه ولی حالا که فکر میکنم فقط وقت تلف کردن بود. کنارم دختری نشست. دختری با موهای بلوند کوتاه، صاف و مرتب، لباسای رنگی و لبخندی که انگار همیشه بر لب داشت. پر از انرژی به نظر میرسید، با برنامه و هدف. شروع کرد باهام حرف زدن:

دختر: (با لبخند) «سلام، چی می‌خونی؟»

من: (سرمو بلند نکردم) «نمی‌دونم. فقط بازش کردم.»

دختر: «یعنی بدون دلیل اومدی کتابخونه؟»

من: «باید دلیلی داشته باشم؟»

دختر: (می‌خنده) «من اومدم واسه تحقیق مسابقه علمی. می‌خوام برنده بشم، واسه همین روز و شب کار می‌کنم. تو هیچ وقت مسابقه یا چیزی نرفتی؟»

من: حتی شنیدنش هم خسته کننده بود. (آه می‌کشم) «نه. که چی بشه دقیقا؟»

دختر: «ولی بدون هدف، آدم له میشه.»

من: (با یه خنده خیلی کمرنگ) «اگر قرار به له شدن بود که تا الان شدم، خیالت راحت.»

اون دختر با انرژی می‌خواست منو بکشه سمت دنیای خودش، با پیشنهادها، ایده‌ ها و حرفاش. من اما فقط تکیه دادم به صندلی، نگاهش کردم و گفتم: «می دونی چیه، فقط داری وقتتو هدر میدی. این حرفا روم تاثیر نداره و حتی دو دقیقه بعد یادم نمیاد چی گفتی. خودت رو خسته نکن.» بلند شدم و رفتم. چه دروغ بزرگی. قطعا تا سال ها اثر حرفاش توی ذهنم می موند.

مهتا نصیری

 

موهای کوتاهش را پشت گوشش زد . تششع افتاب باعث می‌شد رنگ موهاش روشن تر دیده بشه . همون نگاه مقتدرانه را داشت، همون چشمای سبز کمرنگ، پر از غرور . با اینکه به ندرت مهمونی میرفت، اما پیراهن سفید و جلیقه ی مشکی روش همیشه ادم رو به اشتباه می‌انداخت.

با وجود شیک پوش بودنش همیشه یک ساعت کهنه مینداخت که هیچ مطابقتی با ظاهرش نداشت.

هر وقت می‌آمد مدرسه، با ماشین لامبورگینی قیمتیش می‌آمد و همه حسرت میخوردن. بچه پولدار بود دیگه.کلی زیر دست داشت و کلی آدم دورش بودن.اگر طرفدارش بودی ، شاید لطف میکردن یک نگاه غرورمندانه ای بهت بندازن و اگر طرفدارش نبودی، سوژه خنده ی اونو و رفیقاش میشدی‌.

 اولین باری که با اون جلیقه و شلوار و موهای درست کرده وارد کلاس شد فهمیدم که قراره کل زندگیم ازش متنفر باشم.شاید چون هیچ وقت نمیتونستم با اون ماشین لامبورگینی و جلیقه گران قیمتش بیام مدرسه . اون روز تمام مدت با اون غرور تو چشماش بهم زل زده بود . میز کناری منم انتخاب کرده بود تا بهتر بتونه این کارو انجام  بده.خیلی راحت داشت بهم می‌فهماند که چقدر از نظر موقعیت اجتماعی از من بالاتره . در واقع از کفشای زوار در رفتم و لباس مدرسه کهنم که متعلق به داداشم بود هر کسی میتونست شرایطم  رو حدس بزنه. همون روز بود که تصمیم گرفتم اعلام جنگ کنم.

به همه بفهمونم هر چقدرم فقیر باشم حق ندارن منو مورد تمسخر قرار بدن ‌..

اعلام جنگم زیاد سخت نبود .. فقط کافی بود روی نقطه ضعفش دست بزارم.... اون روز کار وحشتناکی رو به ثمر رسوندم و حالا....

کل مدرسه رو مقابل من فرا خوانده.....

یک به یک عالمه نفر !!

دریتا بحریه

 

چشم هایم را میمالم و به ساعت نگاهی میندازم، در ابتدا همه چیز بدون مشکل است و سرم را روی بالش میگذارم تا ۵ دقیقه دیگر بخوابم. اما ناگهان با استرس، دوباره به ساعت نگاهی می اندازم و متوجه میشوم که ۱۵ دقیقه دیگر مسابقه شروع می‌شود. مطمئنا همه در باشگاه منتظر هستند. اما من در تخت. به سرعت از جایم بلند میشوم،  فرصت ندارم سر مادرم بابت خواب ماندن غر بزنم، پس یادداشتی مینویسم و سریع لباس هایم را میپوشم.  جوراب هایم گم شده است و هرچقدر میگردم لباس مناسب باشگاه را پیدا نمیکنم بعد ۲۰ دقیقه بالاخره آماده شده ام، وایی! خیلی دیر شده است مطمئنا حذف میشوم! برای گرم کردن مسیر خانه تا باشگاه را میدوم وقتی میرسم مشخص است که یک ربع از مسابقه گذشته. سریع حاضر میشوم، دوستم که من را می‌بیند با ایما و اشاره می‌گوید که سریع بیا داره تو رو صدا میزنه و با سریع ترین حالتی که می‌توانم به سمت صف میدوم،به رایا برخورد میکنم و چشم غره ای به من میرور. میگویم:خانوم اسمیت من واقعا متاسفم، من خواب موندم. خانوم اسمیت شروع می‌کند به نصیحت و اینکه من حق بچه های دیگر را ضایع کرده ام.و فقط بخاطر فعالیت های طی ترم این فرصت را به من داده است.رایا اعتراض های بی موردی می‌کند که آنچنان هم بی مورد نیست اما رایا فقط یک هدف دارد، ضایع کردن من! قلبم خیلی تند می‌زند و سکوت میکنم. حال حاضر وقت کل کل با رایا با بهانه آوردن نیست، من فقط باید سکوت کنم.

صبا یکله

 

صورتش درست مثل کاغذ مچاله شده یعنی چی آنقدر عصبانیت کرده؟ اون همیشه حال منو خوب می‌کنه باید کنارش باشم

_دریا خوبی؟

+ستاره یه نفعته که الان سراغم نیای

_دریا تو حالت خوب نیست چطوری میتونم همینجا ولت کنم

+چیه حس ترحم داری ؟ منو به حال خودم بزار و برو

_تو ام وقتی داشتی بهم دلداری میدادی اولش احساس ترحم داشتم ولی بعدش احساس دوستی بهم دست داد یه حس قشنگ

+از اولش درست فهمیدی ستاره من بهت ترحم داشتم دلم برات سوخت

_چه راست بگی چه دروغ به هر حال من باید کنارت باشم اگه خواستی میتونی باهام راحت باشی من شنونده ی خوبی ام

+فردا برای جلسه ی اولیا مربیان مامانم میاد مدرسه کمکم کن نبینمش یا اینکه کسی نفهمه مامان منم

_چرا از اینکه ببینیش بدت میاد البته فضولی نباشه اگه نمی‌خوای نگو

+چون ازش متنفر

_(اون لحظه خاطرات خودم از توی ذهنم عبور کرد ، مثل من ، البته که اونا هیچ وقت نمیتونن بیان) میفهمم باشه بهم بگو چطوری کمکت کنم.

+مطمئنی؟ اگه توی دردسر افتادی سرزنشم‌ نکنی ها

_هنوز نفهمیدی من خودم دردسری ام واسه خودم(چقدر ام دردسرم)

+از دست تو خودتو جای من جا بزن

_باشه ولی دقیقا چطوری؟(خریت محضه)

+اونو من ردیفش میکنم مطمئنم تو میتونی مامانم رو کنترل منی

_امیدوارم

+فردا یه ساعت قبل شروع جلسه همینجا میبینمت

_باشه لازم نیست چیزی با خودم بیارم؟

+نه فقط به موقع بیای ها

_اوکی(ولی من اصلا وقت شناسی نیستم😅)

فردا همون مکان:

+تموم شد توی آینه نگاه کن

_کارت حرف ندارن کپی خودت شدم تو ام شبیه من شدی برگام

+زود باش بریم الان جلسه شروع میشه

_باشه یادت نره تو منی ها

+اوکی

به سمت اتاق جلسه رفتیم در باز شد و دریا گفت احتمالا مامانم الان میاد بیرون وقتی همه‌ی مادر ها از اتاق آمدن بیرون مامانش آمد

من من نباید آنقدر چشمام رو گرد کنم محاله اون همون زن بی وجدان همون اشغاله این چطور ممکنه یعنی یعنی دریا خواهر منه؟ این ممکن نیست

یعنی از قصد اینکار رو رو‌کرده محاله کتاب هستیم روی زمین میوفته و مادرش یعنی همون اشغال بهم کمک می‌کنه که جمعشون کنه وقتی بلاخره همه رو جمع کردیم دستی به موهایم میکشد میگوید

٫میبینم دانش آموز خوبی هستی

_(ترس کل وجود رو برداشته من نمی‌دونم باید چی بگم) قطعا به خاطر تو نیست

دستش رو بلند می‌کنه که بهم سیلی بزنه ولی دستش رو میگیرم و میگم

_چیکار‌ میکنی؟ دیونه شدی ؟

فاطمه بنی علی

 

با موهای بلندی که تا االن گوجه ای بسته شده بودند ، از باشگاه بیرون زد . با خودش گفت : »این تا ما رو نکشته ول کن ماجرا نیست.« با سر و وضعی از آنجا خارج شده که اگر آرایش روی صورتش نبود ، به عنوان خالفکار به پلیس گزارشش میدادند . لنگان لنگان به سمت خانه اش راه افتاد ؛ یک دفعه یادش افتاد که دیگر خانه هم ندارد . »رابین ویلسون ! این چه بالییه که سر خودت اوردی؟ مگه فردا روز اول سال دهمت نیست ؟« سر تا پایش را بر انداز کرد . خوبی اش این بود که موقع رفتن لباس مورد عالقه اش را پوشیده بود ؛ پیرهن چهار خانه سفید و مشکی اش ) که در واقع از جین او کش رفته بود ( و شلوار جین ی که به آبی آسمانی بود ، همراه با) دوباره( کفش سفید جدیدش . در خیابان ها در حال ولگردی و قورت دادن آب دهانش بود ؛ چون پولی برایش نمانده تا حداقل چیزی کوفت کند. ناگهان از طرف کسی پیامی دریافت کرد ؛ اولش فکر کرد مربی از دماغ فیل افتاده مغرور پولکی نظرش رل عوض کرده و آن پخمه را از تیم بیرون انداخته . اما فرستنده کسی نبود جز جین او ؛ این پسر هیچوقت نمیفهمید که کی نباید مزاحمش بشود . با این حال پیامش را خواند : » سالم رابی ! نظرت چیه اون غرور مسخرت رو کنار بزاری و بیای با من حرف بزنی ؟ شرایطت رو میدونم )فکر نکن نمیفهمم( و خبر هایی دارم که فکر میکنم خیلی خوشحالت بکنه . توی کافه همیشگی . ساعت .8 منتظرم بانوی بزرگوار تا تشریف بیارید ،علیحضرت :)»

آمیتیس خلیلی

 

آسمان مانند لحافی صورتی، ماه را بغل گرفته است.

ساعت حدود هفت بعد از ظهر است و من تازه از دانشگاه برگشتم. خیابان امروز خلوت تر از همیشه است و فقط مردی را در حال عبور از پیاده‌رو میبینم.

سوئیشرتم را دور خودم محکم تر می‌کنم و تا جای ممکن سعی می‌کنم بال هایم مشخص نشود. معمولا خیلی برای پوشاندنشان وقت نمی‌گذارم. چون در این شهر به این شلوغی، کسی توجهی به بر آمدگی پشتم که از روی لباس هم می‌توان آن را دید، نمی‌کند. اما الان، در این خیابان، فقط من و این مرد غریبه هستیم. سعی می‌کنم سریع از کنارش عبور کنم که ناگهان دستی شانه‌ام را محکم می‌گیرد.

هی دختر جون، وایسا ببینم... با نگاهی مشکوک مرا از نظر می گذراند تا بر آمدگی پشتم نظرش را جلب می‌کند.

تو... حالت خوبه؟ چون به نظرم قوز خیلی بدی در آوردی! نفسی عمیق از سر آسودگی میکشم. متوجه بال‌هایم نشده است.

اوه! امممم، آره، من...

حتما یه سر بیا مطبم. دکتر بیل جاکلین، فیزیوتراپ هستم

با خوش رویی تشکری میکنم و به راهم ادامه می‌دهم. خورشید دارد محو می‌شود و عاجزانه تلاش می‌کند آخرین قطرات نور خود را به شهر بتاباند. پرتو های روشنش موهای بورم را طلایی تر از همیشه می‌کند.

و بالاخره به خانه میرسم. خانه‌ای آجری در انتهای کوچه‌ای خلوت. کلید را در قفل می‌اندازم و وارد میشوم.

بال‌هایم تقریبا تمام روز را تحت فشار بوده اند. برای همین سوئیشرتم را در می‌آورم و به آشپزخانه می‌روم تا قهوه درست کنم.

آنقدر خسته‌ام که حواسم پرت می‌شود و همانطور که بال‌های معیوبم کاملا مشخص هستند، جلوی پنجره‌ی آشپزخانه می‌ایستم. وقتی به اشتباهم پی میبرم که میبینم دختری کوچک از ساختمان رو به رویی به من زل زده است. ناگهان جیغی می‌کشد که مطمئنم کل محله آن را شنیدند.

مااااامااااااان! یه پریییی! یه پری توی اون خونه زندگی میکنه! ماماااااان؟!

و همین کافی بود تا به سرعت پنجره را ببندم و درحالی که از آشپزخانه می‌روم خودم و حواس پرتی‌ام را لعنت کنم.

پس از چند دقیقه، می‌شنوم کسی در می‌زند. سوئیشرتی میپوشم و در را باز میکنم.

مامور ها من را بدون هیچ حرفی داخل ماشین می‌اندازند و تخته گاز می‌روند.

***

گیج و سردرگم اطرافم را می‌نگرم و به این فکر میکنم که چرا اینجا هستم که بازجو وارد اتاق می‌شود.

خب خانم کوچولو، بهتره خودت ماجرا رو تعریف کنی. یا شایدم میخوای که خودم برات توضیحش بدم؟

نمیدونم در مورد چی حرف می‌زنید.

درحالی که با پایش روی زمین ضرب گرفته می‌گوید:مقتول، دکتر بیل جاکلین، فیزیوتراپ معروفه. خب البته، بود. قبل از اینکه توسط یه خانم جوان کشته بشه. شاید بخوای فیلمش رو ببینی؟ فیلم های دوربین مداربسته رو؟

نه.

از دیدن فیلم می‌ترسم. از خودم می‌ترسم. از او می‌ترسم.

چون او درست می‌گوید.

***

حتما یه سر بیا پیشم دختر جون، دکتر بیک جاکلین، فیزیوتراپ هستم.

اوه، خیلی ممنونم.

و آنجا بود که سوئیشرتم به سنگی که از دیوار بیرون زده بود گیر کرد و در آمد.

حالا بال های معیوبم کاملا مشخص هستند.

پیش از اینکه مرد فرصت کند حرفی بزند یا فریاد بکشد، انجامش دادم.

نمیخواستم اینطور شود. قرار نبود این طور شود.

اما تا به حال کسی بال‌هایم را ندیده بود.

من همیشه چاقویی را محض احتیاط همراهم داشتم، ولی هیچوقت به اینکه وقتی لازم شد چگونه از آن استفاده کنم فکر نکردم.

من نمیخواستم بمیرد. قرار بود فقط آسیبی ببیند تا فریادش خفه شود. ولی چاقو بیشتر از چیزی که قرار بود، فرو رفت.

من او را کشتم.

از خودم متنفرم. چون الان چیزی نیستم جز یک هیولای بالدار.

صدای خشن بازجو من را از تفکراتم بیرون می‌آورد.

خب؟

من باید وکیلم رو ببینم.

***

نگهبان من را به سمت سلول ها راهنمایی می‌کند. وقتی به راهرو می‌رسم، دستبندهایم را باز می‌کند و می‌گوید که به سلول شماره‌ی ۴ بروم.

در میانه‌ی راهرو، به کسی برخورد می‌کنم.

اوه! ببخشید

وقتی برمی‌گردد، هر دو در سکوت فرو می‌رویم.

آن موهای نارنجی آشنا.

آن کک و مک های قهوه‌ای.

ناگهان دستش را روی دهانم می‌گذارد تا دادم را خفه کند و مرا به گوشه‌ای خلوت می‌کشاند.

ببین، الان میخوام دستم رو بر دارم. قول بده که جیغ نمی‌کشی!

با پلک زدن به او می‌گویم که فهمیده‌ام. او هم دستش را بر می دارد.

کایلی! تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه... مگه نباید الان...

میدونم. اومده بودم دنبال تو.

چی؟! چرا بعد از این همه سا...

هنوز حرفم تمام نشده که صدای مهیبی زندان را می‌لرزاند.

فراموش کرده بودم از پری‌ها چه کارهایی بر‌ می‌آید.

***

بعد از اینکه کایلی زندان را تخریب کرد، از آنجا بیرون آمدیم. کایلی می‌گوید که در سرزمین انسان‌ها، هر ۲ سال معادل یک ساعت در سرزمین پریان است. او گفت بعد از اینکه از میان ابر‌ها افتادم اینجا، همه دنبالم می‌گشتند تا اینکه آن سوراخ گنده را میان ابرها دیدند و کایلی مامور شده تا من را از اینجا ببرد.

اما یک مشکلی وجود دارد.

کایلی در سرزمین انسان‌ها نمی‌تواند پورتال باز کند.

هیچکدام نمی‌توانیم.

و هیچ راه ارتباطی دیگری با سرزمین پریان نداریم.

پس... تو کشتیش؟

ده بار گفتم نمیخواستم...

با خنده حرفم را قطع می‌کند:باشه! باشه!

بعد از فرار بزرگمان، کایلی مرا به خانه‌ی جدیدش برد. گفتی چطوری تونستی اینجا خونه بخری؟

با آواز سایرنی.

در حالی که با دست روی پیشانی‌ام می‌کوبم می‌گویم:من ۳ سال جون کندم تا خونه بخرم! چرا به ذهنم نرسید؟!»

مارال رنجبر

 

آن شب همه در خواب بودند و من با شمعی روشن، مشغول خواندن کتاب شعری بودم و در خیالاتم غرق شده بودم، آزاد و رها. ناگهان بندیکت با فانوس کوچکش در را باز کرد و آرام گفت: «بیا بریم.»

کتاب را بستم، شمع را خاموش کردم، کتی به تن کردم و همراهش از پله ها پایین رفتیم. در سکوت ولی با هیجان بالا به اصطبل رسیدیم، من «باتر» و او «دارکنس» را زین کردیم و کمی بعد، در دشت می‌تاختیم. باد صورتم را ضربه میزد و خنده‌هایمان بین شیهه‌ی اسب‌ها گم می‌شد؛ بهترین احساس را داشتم، رهایی.

اما طولی نکشید که آسمان روشن شد. با شتاب برگشتیم و وقتی وارد خانه شدیم، ناگهان هلن را دیدیم. سر جایم میخکوب شدم؛ اگر مادرم ما را می‌دید همه چیز تمام بود. بندیکت دستش را برای لحظه ای روی شانه ام گذاشت و بعد جلو رفت چیزی در گوش او گفت و خوشبختانه، هلن بعد از اینکه نگاهی کوتاه به من انداخت قبول کرد و آن روز سکوت کرد.

آن روز فهمیدم آزادی هر چقدر هم لذت بخش باشد برای تجربه لحظاتش بهایی دارد.

مهنا کیانی

 

مثل هر روز، در خیابان‌ها می‌گردم تا طعمه خوبی برای دزدی پیدا کنم. نسیم ملایم به صورتم می‌خورد و پوستم رو نوازش میکند. مثل همیشه بوتهای مشکی و ماسک همیشگیم رو پوشیدم. وقتی به میدان میرسم، دختربچه ای رو میبینم که توسط ماموران پادشاه، شالق میخوره. او من رو یاد خودم میاندازه. حتی تعداد روزهایی که در این میدان شالق میخوردم از دستم در رفته. ناگهان به خاطراتم برمیگردم. با پدرم. اون به من فنون رزمی رو یاد داد. روزهایی که در کلبه کوچکمان بهم مبارزه یاد میداد و سعی میکرد من رو برای همچین روزایی آماده کنه. برای وقتی که دیگه خودش نیست. به آسمون نگاه میکنم. ای کاش حداقل میدونستم کجایی. سعی میکنم حواس خودم رو سر جاش بیارم و مثل مردم دیگه، بی تفاوت، از کنار آن دختر کوچولو بگذرم. او هم مثل من است. همه چیزشو از دست داده وگرنه دست به همچین کاری نمیزد. دنیا عذابآور است. با این حال مردم سعی دارند زندگی کنن. من هم یه هدف دارم و به ماه قسم تا وقتی به آن نرسم، به زندگی فالکت بارم ادامه میدم.

ویانا باقرزاده

 

مامان بزرگ همیشه می‌گه من مهربون‌ترین و بازیگوش‌ترین دختری هستم که او تا به حال دیده. البته راستشو بخواید بیشتر وقتا من باعث می‌شم همه به دردسر بیفتن، مخصوصاً وقتی خیلی جدی می‌خوام کمک کنم.

یه روز جمعه مامان بزرگ گفت: همه با هم ناهار درست می‌کنیم.

منم فوری پریدم وسط آشپزخونه و گفتم: من سرآشپزم! همه باید گوش بدن

مامان بزرگ و بابا خندیدن و گفتن باشه. مامان بزرگ گفت برو و برنج رو از اتاق بیار

منم با کلی ذوق رفتم . کیسه ی برنج چقد سنگینه . دست هام دارن کنده میشن . کیسه ی برنج 2 برابر بدن منه . اون رو کشون کشون با خودم به آشپزخانه بردم . .

 خب، حالا برو برنجو بشور.:بعد مامان بزرگ گفت

منم رفتم قابلمه رو پر از آب کردم و برنجو ریختم توش .قاشق رو گذاشتم توی قابلمه و شروع کردم هم زدن مثل اینکه دارم سوپ درست می‌کنم. آخرش کل آشپزخونه سفید شد از دونه‌های برنجی که پاشیده بودم . ظرف برنج چپ شد و هه ی برنج ها ریخت . به بابا نگاه کردم . انتظار داشتم با این خرابکاریم حسابی عصبی شه ولی خندید .

بابام گفت: انگار برف باریده تو خونه

من گفتم: خب الان می تونیم آدم برفی درست کنیم و لبخند زدم

بابا رفت تا غدای بیرون بر سفارش بده و مامان بزرگ با لبخند آشپزخانه ی کثیف رو نگاه کرد . رفتم تا جارو رو بیارم . آن روز حال همه مان خوب بود . بابا شب همه مان رو برد پارک و وقت خواب پتو رو با محبت رویم کشید و وقتی ی ستاره دنباله دار از آسمان رد شد آرزو کردم که همیشه همین طور زندگی کنیم .

هستی بازوکار

 

ربکا در حال فرار کردن بود.

با تمام توانش میدوید . اگر دست آن ها به او می‌رسید اتفاق خوبی نمیفتاد ، زیرا برای بدست آوردن قدرت و نابودی حریفش او عکس هایی که آن ها را نابود میکرد دزدیده و حالا در دستان او بود.

همینطور که میدوید به پشت نگاه کرد و وقتی برگشت ..

ناگهان به دیوار خورد و گفت: لعنت بهش ! فکر کنم دارم از حال میرم.

آخرین تلاشش را برای نگاه کردن به پشت کرد ولی ناگهان از حال رفت....

یگانه حسنی

 

اون روزی که ایمیل اومد، دستم می‌لرزید. با شک بازش کردم و همون کلمه‌ی اول چشمم رو گرفت:

Congratulations…

نخونده فهمیدم. بقیه جمله مهم نبود. من قبول شده بودم.

از شدت ذوق از خونه دویدم بیرون، اولین آدمی که دیدم یه پیرزن بود که داشت به کبوترها نون خشک می‌داد. از شدت هیجان گفتم: «خانم! من قبول شدم!»

اونم بی‌هیچ تغییری توی صورتش گفت: «خب، پس این نون خشک هم هدیه قبولیته.» بعد یه تیکه نون بهم داد.

منم همون‌جا توی میدان وایسادم، نون خشکی دستم بود و لبخندی پهن‌تر از هر چیزی روی صورتم. شاید عجیب بود، اما برای من اون نون خشک شیرین‌ترین جشن قبولی دنیا شد.

پارمیدا زارع

 

 

error: Content is protected !!