داستان
ویترین حسرتها-نخ طلایی
اون یک دیوونه است. نمیدونم چجوری به این نتیجه رسیدم. شاید از رفتاراش. از پیامهاش. یادم نمیاد کجا آشنا شدیم. شاید زیر یک پل. شاید هم توی هواپیما. نمیدونم؛ خیلی سریع شد تمام زندگی من. زندگیای که اگر اون نبود شاید هیچ وقت ادامه پیدا نمیکرد. شاید این زندگی رو توی یک بار شبانه تمومش میکردم. شاید هم قبلتر.
شاید الان وقت تموم کردن زندگی نیست؛ الان که فهمیدم اون یک دیوونه است. شاید دیوونگی اون به من هم سرایت کرده. ولی من قبل از اون هم دیوونه بودم. شاید من دیوونهام و اون فقط یک خیاله. ولی نه! اون وجود داره. زندگی من این رو ثابت میکنه. یک نخ طلایی که من و این زندگی و اون دیوونه رو به هم گره زده. سه ضلع جدایی ناپذیر داستان من.
4
Tags :
عالی
زندگی من
:>>
بهت افتخار میکنم تو یه اینویسیبل سترینگ ساختی :»
کامنتت>>>>>>