داستان من
بلکای کوچک...
این منم:
بلکا خانوم. بلکایی که داشت یک خانواده رو برای بار دوم صاحب بچه میکرد. بلکایی که توی یک روز پاییزی زیبا بهدنیا اومد و همه رو خوشحال کرد. اون روز هشت آذر هزار و سیصد و هشتاد و پنج بود. (1385/9/8)
من یک دختر معمولی نبودم. من کسی بودم که بجای اینکه اول شروع به راه رفتن کنم، دو متر زبون برای خودم ساختم و بعدش شروع به راه رفتن کردم.
با سن کمی که داشتم، آهنگ حفظ میکردم و میخوندم (دوستان از پشت صحنه میگن که علاقه شدیدی به آهنگ "بازم شراره دلم و دیوونه کرده" داشتم).
در طی رشد سریع زبونم، حافظهام هم خوب رشد کرد. مامانم میگه هر وقت یک کتابی رو برام میخوند، من با کمک تصاویر توی کتاب میتونستم داستان رو دوباره برای بقیه تعریف کنم.
خلاصه که همهچیز خوب بود و تنها مشکل این بود که من تک بعدی بودم. البته نمیشه گفت مشکل ولی خب به هر حال بعضی وقتها موقعیتهای خندهداری ایجاد میکرد. مثلا وقتی جلوی تلوزیون غذا میخوردم، یادم میرفت که غذا رو هم بجوم و وقتی هم که غذا میخوردم روی تلوزیون تمرکز نداشتم. البته الان دیگه مغزم بعدهای بیشتری پیدا کرده.
من یک خواهر بزرگتر به اسم بِرنا دارم. بِرنا از وقتی که رفت مدرسه، یکی از بازیهایش این شد که من را بنشاند و تمام درسهایی که در مدرسه یاد گرفته را به من توضیح دهد و از من امتحان بگیرد. منم یک بچه دوسه ساله آروم که هیچی از درسها نمیفهمیدم و تو ذهن بِرنا همیشه بهترین شاگرد کلاس خیالیاش بودم (بیایید تصور کنیم که واقعا همینطور بوده).
اما بلکای مدرسهای...
توی دوران دبستان همه نمراتم را کامل میگرفتم. از اون دست دانشآموزهایی بودم که درس رو سر کلاس میفهمیدم و توی خونه وقت برای درس خوندن نمیذاشتم و فقط تکالیفم رو مینوشتم.
بازی مورد علاقهام هم معلم بازی بود (ظاهرا این بازی موروثی است).
اما زمانی رسید که باید تنبلی رو میذاشتم کنار و توی خونه هم درس میخوندم. سال ششم دبستان که امتحان نهایی داشتیم. یک ماه اول سال رو اونقدر درس خوندم که الان هم یادم میآید دو فصل اول کتاب اجتماعی درباره چه موضوعی بود.
اون سال فقط امتحان نهایی مهم نبود. من قصد داشتم آزمون تیزهوشان بدم. ثبت نام کردم و خوندم و آزمون رو دادم تا اینکه جواب آزمون اومد و...
عصر جدید بلکا...
بله! من قبول شدم. من به خانواده سمپاد پیوستم. به خانواده مدرسه فرزانگان4.
فصل جدیدی از زندگیم آغاز شد. من توی مدرسهمون یاد گرفتم "همونقدر که درسها مهم هستن، پرورش خلاقیت و خوشگذروندن هم مهماند". در کل این مدرسه به من چیزهای زیادی –حتی خارج از درس و کتاب- یاد داد. من بعد از ورودم به این مدرسه خیلی آدم با نظمی شدم و به عقیده من، این اثری -هرچند کوچک- است که سمپاد بطور ناخودآگاه روی من گذاشته.
اسفند سال 98 بود که برای آخرین بار مدرسه رو دیدیم. نترسید! به این زودیها فارغ التحصیل نشدم. اون سال کرونا اومد و ما رو وسط سال هفتم دربر گرفت. به هر حال دوران سختی بود و برخلاف خیلی از مدارس، مدرسه آنلاین برای ما خیلی سختتر از حضوری بود و تلاشهامون رو دو برابر کرد.
حالا من چهار سال خاطره از این مدرسه دارم. هر چند که دوسالش توی خونهمون ساخته شد.
بلکای نویسنده...
تابستونی بود که باید وارد مقطع هشتم میشدیم. خواهرم یک سری فیلم آموزشی از یک سایت معتبر (که الان اسمش رو بخاطر ندارم) پیدا کرد و باهم تماشا کردیم. یکی از این فیلمها درباره نویسندگی بود. تمارینش رو انجام دادم و سعی کردم که داستان بنویسم. خلاصه گذشت تا اینکه مدرسه برامون کلاسهای تابستونی گذاشت. یکی از کلاسها اسمش "نویسندگی خلاق" بود و مدرس این کلاس خانم نجمه رضایی. رفتم تو دل کار و فهمیدم که ای دل غافل! من واقعا به نویسندگی علاقه دارم. از اون روز تا به الان، من بطور جدی نویسندگی رو دنبال میکنم.