داستان
ویترین حسرتها-فرصت
اگر قرار بود فقط یک فرصت برای خندیدن داشته باشم، ترجیح میدادم فرصتم را صاف تحویل آن دیوانه بدهم. شاید خندیدن من آنقدر خوشحال کننده نباشد ولی اگر او بتواند بیشتر از یک بار بخندد، با صورت ناراحت هم میتوانم خوشحال باشم. اگر من بخندم شبیه این میشود که فرصت جاری شدن داشته باشم ولی آبی گلآلود باشم؛ و اگر او بخندد شبیه این میشود که آبی زلالم اما آرام نشستهام و جهانبینیام را از دست بدهم.
او همهچیز را از من گرفت. حتی جهانبینیام را. تازه داشتم یاد میگرفتم که بجز ویولون، میتوانم به خودم هم توجه کنم. ولی طولی نکشید که ویولون را هم فراموش کردم و هوش و حواسم را دادم دست او. بدون اینکه به چیز دیگری توجه کنم.
اگر فقط یکبار فرصت خندیدن داشتم، ترجیح میدادم که هیچوقت نخندم و بجایش برای تکتک افکارم گریه کنم.
بلکا
0
Tags :